محل تبلیغات شما
معصومه با بغصی که صداش را خش دار می کرد گفته بود امیر من حامله ام .جواب آزمایشو گرفتم .وصدای ترکیدن بغض ش توی(در). تلفن مثل خنجر توی گوشم نشست .معصومه قطع کرده بود ومن در پیاده رو میخکوب ،مات ومبهوت به چنار کنار جوی می نگریستم و صدای پاره شدن بغضش هنوز(همچنان) در گوشم جریان داشت. با یک دست به چنار تکیه دادم و چشمانم را بستم وپیشانی ام را روی ساعدم گذاشتم.نفس توی حلقم گیر کرده بود و بسختی می توانستم نفس بکشم .آرزو کردم کاش می شد لحظه ایی دیگر سراز چنار

معصومه داستان نیمه کاره تایپ شده

داستان مراد کامل

معصومه ,توی ,چنار ,ام ,گوشم ,کرده ,به چنار ,کرده بود ,بستم وپیشانی ,چشمانم را ,و چشمانم

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محسن سفیدگر MIRACULOUS LADY BUG1 خشکبار انجیر