محل تبلیغات شما



معصومه با بغصی که صداش را خش دار می کرد گفته بود امیر من حامله ام .جواب آزمایشو گرفتم .وصدای ترکیدن بغض ش توی(در). تلفن مثل خنجر توی گوشم نشست .معصومه قطع کرده بود ومن در پیاده رو میخکوب ،مات ومبهوت به چنار کنار جوی می نگریستم و صدای پاره شدن بغضش هنوز(همچنان) در گوشم جریان داشت. با یک دست به چنار تکیه دادم و چشمانم را بستم وپیشانی ام را روی ساعدم گذاشتم.نفس توی حلقم گیر کرده بود و بسختی می توانستم نفس بکشم .آرزو کردم کاش می شد لحظه ایی دیگر سراز چنار
مراد نبودکه یک مشت بدرنشست.شهربانو درد کمرش رافراموش کرد وقتی دربصداآمد .گفتم حتما مهین آزادشده.درکه باکرد سه پاسدار رادیدکه:انگارحرف زدن یادشون رفته بود .اینقد این پا اون پاکردن تا اونکه ریشش ازبقیه بلندتربود گف راستش حقیقتش چه جوری بگم منمنمنداماتونم.خودش منو انتخاب کرد.زمین زیرپاهای شهربانوسرخوردمهره های کمرش گفتن آخ.اما دسمو گذاشتم روچارچوب درکه نیفتم روزروشن برام شب شدگفتم توروز روشن به ابجیم به ابجیم به اجیم قاضی0گف ابه ابجیت چی؟ موزایک ها

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

نوحه بندرریگ